همانطور که مشغول کتاب خواندن بود،از آبمیوه اش نوشید.لحظهای بعد تلفنش که روی میز تحریرش،درست مقابلش قرار داشت،لرزید.با دیدن نام لیلی،حس بدی پیدا کرد.تلفنش را از روی میز برداشت.پس از کمیکلمجار رفتن با خود،تردید را کنار گذاشت و تماس را وصل کرد.لیلی خیلی سریع گفت_الو؟
جوابش را مانند چند روز پیش با لحنی سرد داد_چیه لیلی؟
لیلی_سلام.خوبی؟
پوفی کرد و بی حوصله گفت_بله؟
لیلی_چشمت روشن.دانیار آزاد شده!
چشمانش را در قاب چرخاند_کاری داشتی زنگ زدی؟
لیلی همچنان صبورانه،لحن خود را همانطور نرم و آرام حفظ کرد_شایان گفت بهت بگم بری پیشش.
گیج پرسید_شایان دیگه کیه؟
لیلی_همونی که بردمت پیشش.
هم عصبانی شد و هم متعجب_چی گفته؟...گفته برم پیشش؟
لیلی_یادت که نرفته؟اون پول و در ازای یه سری چیزا بهت داد.از اون روزی که پول و گرفتی،چهار روز میگذره.
درسا_خیلی راحت حرف میزنی!برم پیشش که...
باقی حرفش را خورد.
لیلی_به هر حال بالاخره که باید بری.
از این حرفش واقعا متحیر شد.انتظار نداشت درسا را درک نکند و به نزد آن مرد رفتن،سوقش دهد.مردی که حالا میدانست اسمش شایان است.
پوزخندی عصبی زد_باشه،میرم...
برای زدن حرفی که در سر داشت،مردد بود،اما بالاخره آن را به زبان آورد_دیگه هم به من زنگ نزن.
سپس تلفن را قطع کرد و با حرص روی میز انداخت.بالاخره زمانش رسیده بود و دیگر هیچ بهانهای برای به تعویق انداختن دیدار دوباره با شایان نداشت.به هر حال باید روزی دوباره به آن خانه می رفت و کاری را میکرد که باید.از حالا استرس گرفته بود و کلی احساس متفاوت به ویژه ترس،درونش طغیان میکردند.آهی از سر بیچارگی کشید و به سقف اتاقش خیره شد.
...