انتظار امانش را بریده بود.خیلی وقت بود در تاکسی نشسته بودند.سهیلا نیز دل در دل نداشت تا دوباره پسرش را بیرون از زندان ببیند.طاقت مادرش تمام شد که با کلافگی گفت_پس چرا نمیاد؟
تا خواست چیزی بگوید،باز شدن در بزرگ و فلزی زندان را دید و تنها چند ثانیه بعد،برادرش دانیار،از آن در خارج شد.بغض به گلویش دوید اما قبل از اینکه اجازۀ ترکیدن به آن بدهد،با مادرش از ماشین پیاده شدند و به سمت دانیار پا تند کردند.سهیلا جلوتر از او رفت و تا به دانیار رسید،او را مهمان آغوش گرم و مادرانۀ خود کرد.همان طور که بر جای جای صورتش بوسه میکاشت،زیرلب میگفت_قربونت برم،دانیار...خدایا شکرت...عزیزم...
بالاخره سهیلا به دانیار اجازۀ رهایی از آغوشش را داد.بلافاصله درسا به سمت دانیار رفت و خود را در آغوش او انداخت.از اینکه دوباره در میان آن دستان محکم،در بر گرفته شده بود،نفس راحتی کشید.انگار نه انگار فقط دو هفته برادرش را ندیده بود.با این حال،به شدت دلتنگش شده بود!پس از یک دقیقه،از یکدیگر جدا شدند.به صورت دانیار خیره شد تا اینکه با صدای او به خود آمد_نمیخوایم بریم؟
لحنش عصبی بود.درسا بدون توجه به لحن دانیار گفت_چرا.
سپس به عقب چرخید و به سمت ماشین راه افتاد.صدای مادرش و دانیار را درست پشت سرش میشنید.سهیلا با لحنی بسیار شادتر از روزهای قبل پرسید_حالت چطوره؟خوبی مامان؟
دانیار_خوبم مامان،خوبم
انگار حوصلۀ حرف زدن نداشت.بدون هیچ حرف دیگری به راهشان ادامه دادند تا به تاکسی رسیدند.دانیار کمیمتعجب شد و پرسید_ماشینت کو؟
همانطور که در عقب را باز میکرد گفت_فروختم.
قیافۀ گیج دانیار را که دید،گفت_رسیدیم خونه برات توضیح میدم.
سپس سوار شد.چند لحظه بعد مادرش نیز کنارش نشست.دانیار نیز روی صندلی کنار راننده نشست و تاکسی شروع به حرکت کرد.
...