loading...

وحشی و رمان

شایان از کنارش رد شد و دوباره تپش‌های قلب درسا به هم ریختند.شایان از همان راهروی سرتاسر آینه عبور کرد و گفت_تو‌هال منتظر باش از پشت به شایان نگاه کرد و متوجه شد...

بازدید : 727
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 23:17
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وحشی و رمان

شایان از کنارش رد شد و دوباره تپش‌های قلب درسا به هم ریختند.شایان از همان راهروی سرتاسر آینه عبور کرد و گفت_تو‌هال منتظر باش

از پشت به شایان نگاه کرد و متوجه شد که او کفش‌هایش را در آورده است.وقتی دیگر شایان در دایرۀ دیدش نبود،کالج‌های مشکی خود را در آورد و درون یکی از قفسه‌های جاکفشی باریک و قدی قهوه‌‌‌ای رنگ سمت چپ در گذاشت.سپس از راهرو عبور کرد و دوباره روی همان مبل تک نفرۀ سفید نشست.حال فرصت داشت کاملا اطرافش را از نظر بگذراند.همانطور که خیره به دور و برش بود،صدای شایان را می‌شنید که می‌گفت_بذارش واسه یه شب دیگه...نه،نمی‌تونم بیام...گیر نده میگم نمی‌تونم...حواسش را از مکالمۀ شایان پرت کرد و دوباره توجهش را به اطراف داد.همان کاناپۀ مشکی طویل،یک مبل تک نفرۀ سفید دیگر و یک کاناپۀ مشکی رنگ کوچکتر از دیگری در اطرافش قرار داشت.یک میز شیشه‌‌‌ای مربعی شکل و مشکی رنگ با ارتفاعی بسیار کم از سطح زمین،درست وسط این مبلمان بود که رویش هیچ چیزی نبود!رو به روی همان کاناپۀ طویل،تلویزیونی حدودا 80 اینچی درون دیوار بود و دو طرف آن،در دو فرورفتگی دیگر،ماهواره،دی وی دی،ایکس باکس و سی دی قرار داشت.مرد به آن گندگی ایکس باکس بازی می‌کرد!یک پیانوی سفید و یک آباژور با سری‌‌‌ای سفید و میله‌‌‌ای مشکی،دو گوشۀ‌هال را اشغال کرده بودند.یک سمت‌هال،دقیقا رو به روی درسا،پشت مبلمان و در امتداد راهروِی آینه ای،تماما پنجره بود که دو طرف آن پرده‌هایی به رنگ مشکی بسته شده بودند.آن طرف پنجره،بالکنی بسیار بزرگ قرار داشت که به علت تاریکی هوا قادر به دیدن کامل آن نبود. سمت چپ خودش،پشت کاناپۀ طویل،یک میز ناهارخوری 10 نفره روی فرشی سفید رنگ وجود داشت.صندلی‌های میز مشکی بودند و پشتی‌هایی بسیار بلند تقریبا یک متری داشتند.روی هر کدام از آنها نیز بالشتک هایی کوچک و سفید رنگ بود.آن طرف تر،پشت میز ناهارخوری،آشپزخانه بود که آن هم مانند بالکن تاریک و غیرقابل دیدن بود.نگاهش را به سمت چپ چرخاند و راهرویی را کمی‌دورتر از آشپزخانه دید.حدس زد که راهروی اتاق‌ها باشد.قبل از ورودی راهرو،سمت چپ،روی دیوار،پر از تابلو‌های ریز و درشت و قفسه‌هایی سفید رنگ بود.روی قفسه‌ها،قاب عکس،مجسمه و چیزهای تزیینی کوچک قرار داده شده بود.هال بسیار بزرگی بود،با اینحال اثاثیۀ زیادی در آن چیده نشده بود.سرش را به راست چرخاند و درست سمت راست راهروی آینه ای،سمت چپ آباژور،روی دیوار،یک ساعت دایره‌‌‌ای شکل خیلی بزرگ مشکی دید که اعداد آن یونانی و مشکی بودند.دوباره نگاهش را در کل فضای‌هال چرخاند.روی تمامی‌دیوار‌های دیوارکوب چسبیده بود که پوشش همۀ آنها مشکی بودند.از سقف نیز،دو لوسر مشکی آویزان بود که هر کدام دو لامپ سفید بیشتر نداشتند.در کل،دکوراسیونی مدرن و زیبا داشت.با صدای شایان کمی‌جا خورد_چیزی می‌خوری؟

به سمت صدایش برگشت و او را دید که تازه از همان راهروی کنار آشپزخانه خارج می‌شد.لباس‌هایش را نیز با لباس خانگی عوض کرده بود و حال،شلوارکی مشکی و تی شرتی سفید به تن داشت.داشت به سمت درسا قدم بر می‌داشت.با اینکه بسیار تشنه بود ولی پس از صاف کردن گلویش و قورت دادن آب دهانش،گفت_نه

نمی‌توانست آرام بگیرد.هنوز از کمی‌بعد هراس داشت.شایان کم کم جلو آمد و روی کاناپۀ مشکی کوچکتر،درست رو به روی درسا نشست و به صورتش خیره شد.سرش را پایین انداخت و سعی کرد ظاهری آرام داشته باشد و آن را حفظ کند و ذره‌‌‌ای اضطراب از خود نشان ندهد.دوباره صدای شایان در آمد_اسمت چیه؟

سرش را بالا گرفت_درسا

شایان_چند سالته؟

عصبی شد!نه به خاطر سوال او،بلکه بخاطر اینکه سوال‌های زیادی می‌پرسید.به نظر درسا،همان که اسمش را پرسید،کافی بود.همانطور خیره به چشمان شایان گفت_این سوالا برا چیه؟

شایان کاملا خونسرد آرنج‌هایش را عمود زانوانش کرد.انگار این کار عادتش بود.گفت_باید بدونم کسی که قراره باهاش بخوابم کیه.مگه نه؟

از این حرف او،طاقتش طاق شد و گفت_نه!

خودش می‌دانست بی خود واکنش نشان می‌دهد اما معتقد بود این تحریک پذیری،به علت ترس و استرس آن لحظه اش است.اخم‌های شایان کمی‌در هم رفت.از این حالت او کمی‌هول کرد اما به روی خود نیاورد.

شایان_مثل اینکه خیلی عجله داری!

مفهوم حرفش را درک نکرد.در ذهن سعی داشت معنی آن را بفهمد که شایان ناگهان از جا برخاست و با قدم‌هایی بلند به سمت درسا رفت.تا به او رسید،کمی‌خم شد و مچ دست چپش را گرفت و محکم آن را به سمت بالا کشید.درسا بی اختیار بلند شد و مانند شایان اخم کرد و با تشر گفت_چیکار می‌کنی وحشی؟

شایان کمی‌سرش را به سمت شانۀ راستش خم کرد و با لحنی تهدیدآمیز گفت_با من درست حرف بزن.

سپس پوزخندی عصبی زد و ادامه داد_کاری رو می‌کنم که باید.تا الانم زیادی صبر کردم.

بعد از گفتن این حرف،به عقب چرخید و به سمت راهرو قدم برداشت و درسا را نیز به دنبال خود کشید.قلبش از جا کنده شد و خود را دیوانه وار به قفسۀ سینه اش کوباند.با صدایی که از ترس می‌لرزید گفت_چیکار می... کنی؟...کجا...

شایان ناگهان با صدایی بلند حرفش را برید_خفه شو!

همین دو کلمه کافی بود تا دهانش بسته و فکش قفل شود.بدون اینکه دیگر صدایی از خود در بیاورد،مطیعانه به دنبال شایان رفت.حتی هیچ تقلایی نکرد!چند ثانیه بعد،پشت سر او وارد راهرو شد.بدون اینکه به اطرافش نگاه کند،با چشمانی میخ شده بر کمر شایان،به راه رفتن ادامه داد تا اینکه وارد آخرین در راهرو شدند.همان لحظه شایان چراغ را روشن و دست او را نیز به ضرب رها کرد.سپس در را محکم بست و دست به تی شرتش برد و همانطور که آن را از سرش خارج می‌کرد گفت_تقصیر منه که چند روز منتظر توی دریده موندم.

پس از اینکه تی شرتش را روی زمین انداخت،با چشمانی عصیان گر خیرۀ درسا شد و به سویش که گیج و مبهوت به او نگاه می‌کرد و صدای نفسش نیز به گوش نمی‌رسید،قدم برداشت.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 22
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 63
  • بازدید ماه : 90
  • بازدید سال : 414
  • بازدید کلی : 25298
  • کدهای اختصاصی