loading...

وحشی و رمان

وقتی دوباره خود را رو به روی آن ساختمان دید،ضربان قلبش به بی نهایت رسید.در دل به خود می‌گفت که؛ای کاش در خانه می‌ماند،اما دیگر کار از کار گذشته بود! بالاخره قدم...

بازدید : 1428
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 5:27
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وحشی و رمان

وقتی دوباره خود را رو به روی آن ساختمان دید،ضربان قلبش به بی نهایت رسید.در دل به خود می‌گفت که؛ای کاش در خانه می‌ماند،اما دیگر کار از کار گذشته بود!

بالاخره قدمی‌دیگر جلو رفت و وارد ساختمان شد.دوباره همان لابی من را دید که موشکافانه نگاهش می‌کرد.بی اهمیت از مقابلش رد شد و دکمۀ آسانسور را فشرد.هر چه بیشتر می‌گذشت،ناآرامی‌اش اوج می‌گرفت و هر تعداد نفس عمیقی که می‌کشید،بیهوده واقع می‌شد.آسانسور رسید و او،با دلی نگران و ذهنی آشفته سوار شد و باز آن دکمۀ 16 را که حال بسیار زشت به نظر می‌آمد،فشرد.آه خدایا!ترسیده بود،از چند دقیقه بعد.در دل خود را سرزنش کرد که؛چرا به دانیار دروغ گفت؟چرا به او گفت که برای دوستش مشکلی پیش آمده و به نزد او خواهد رفت؟

آسانسور ایستاد،درهایش باز شدند و او،دوباره با آن در قهوه‌‌‌ای رو به رو شد که حال گذشتن از آن برایش،به معنای ورود به جهنم بود!برای چندمین بار نفس عمیقی کشید و همزمان،به سمت در رفت.نفس‌هایش داشتند کم می‌آوردند!جلوی در ایستاد و تا خواست زنگ خانه را بزند،دستش لرزید و نتوانست.پس دست خود را عقب کشید و به آن خیره شد.همانطور که سرش را پایین گرفته بود،با خود می‌گفت <چرا اومدی اینجا؟اصلا چرا پیشنهادش رو قبول کردی؟آخه هیچ میفهمی‌داری خودت خودتو نابود می‌کنی؟آینده ت چی پس؟>

با صدای باز شدن در افکارش به هم ریخت.مگر او زنگ را فشرده بود؟معلوم است که نه!پس...

سرش را با تردید بلند کرد و با چهرۀ خشک و مقتدر همان مرد مواجه شد،شایان.به بدنش که نگاه کرد،لباسی به جز لباس خانگی دید.متوجه شد که شایان در حال بیرون رفتن بوده است.به خود لعنت فرستاد،اگر آن شب به آنجا نمی‌رفت،اتفاقی نمی‌افتاد چرا که شایان کار هم داشت!کمی‌به عقب چرخید تا برود که،صدای شایان،او را سر جایش نگاه داشت_کجا؟

خدایا!او قصد نداشت دست از سر درسا بردارد!به اجبار،با نگاهی به سوی زمین گفت_کار دارین...گفتم،منم برگردم.

با حرف شایان مطمئن شد آن شب کارش تمام خواهد شد_مهم نیست.نمیرم.

با لکنت زمزمه کرد-حالا می‌خواید...مــ...من بعدا...بیام؟

حتی نمی‌دانست چرا با ضمیر دوم شخص جمع با شایان حرف می زند!

شایان_نه،بیا تو.

نفسش را با حسرت،آرام از تن لرزانش بیرون فرستاد.بغضش گرفته بود و این بود که باعث لرزش بدنش می‌شد!از بچگی این چنین بود.لعنت!چاره‌‌‌ای نداشت.پاهای شایان را دید که از جلوی در کمی‌عقب و کنار رفتند.همانطور که سعی در کنترل اشک‌های سمج خود داشت،با قدم‌هایی کوتاه وارد خانه شد.بعد کمی‌جلوتر رفت تا در بسته شود.با صدای بسته شدن در،شانه‌هایش کمی‌بالا پریدند.در ذهنش مدام یک جمله تکرار می‌شد <قراره چی بشه؟>

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 80
  • بازدید سال : 404
  • بازدید کلی : 25288
  • کدهای اختصاصی